قابل توجه بد جنسا

می خواهم عمرم را،با دست های مهربان تو اندازه بگیرم،برگرد!باور کن،تقصیر من نبود،من فقط می خواستم،یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم،
نمی دانستم گریه را دوست نداری،حالا هم هروقت بیایی،عزیز لحظه های تنهایی منی،اگر بیایی،من دلتنگی هایم را بهانه می کنم،تو هم دوری کسانی که دور نیستند،در راهند،رفته اند برای تاریکی هایت،یک اسمان خورشید بیاورند،یادت باشد،من اینجا،کنار همین رویاهای زودگذر،به انتظار امدن تو،خط های سفید جاده را می شمارم

با من باش
گفته بودی، از غرورم، از سکوتم، خسته ای،من شکستم هر دو را...گفته بودم،از سکوتت،از غرورت خسته ام...به خاموشی مغرورانه ات...
شکستی تو مرا...با تو گفتم...از همه... تنهایی ام، خستگی ام...با تو گفتم تا بدانی...با همه ناجیگری، بی ناجی ام...تو، سکوتت خنجریست...بر قلب من...و حضورت، مرهمی...بر زخم من...پس، باش...تا همیشه با من باش...حتی اگر خاموشی...دلتنگی...امشب بر شانه های دلم...کوله باری سنگینی می کند...کوله باری پُرِاز دلتنگی...دلتنگی های کهنه و تازه...یکی از سال های ویران، سخنی می گوید...دیگری از ماه های خسته و رفته...آن یکی از... شب یلدایی که گذشت…و یکی، از لحظه هایی که در بیهودگی ها..غرق شد... دلم می شکند زیر بار این همه دلتنگی...
روحم ولی در پی دلتنگی ِ دیگر...…می گریزد از همه دلتنگی ها...با پرهای شکسته باز سوی آسمان ها می رود...می رود سوی) ناشناختني)...
شاید اینبار درآن اوج...به معبودش رسد…
نظرات شما عزیزان: